((دگر از اشنایی در نگاهت ردپایی نیست
دگر در ان نگاهت ردپای اشنایی نیست
چنان گشتم اسیر درد عشق خانمانسوزت
که ازاین شعله ها یکدم مرا دیگر رهایی نیست
به قدر وسعت زیباییت تنها و دلتنگم
بیا‘دراین گلستان مرا یک اشنایی نیست
هنوزم نام تو در جویبار ذهن من جاریست
و از یاد خیالت لحظه ای مارا جدایی نیست
به دور از آن به دشت سبز چشمان قشنگ تو
مرا از دوزخ دلواپسی جانا رهایی نیست
تویی تنها دلیل زنده ماندن از برای من
بیا باغ جهانم را بی گل رویت صفایی نیست.....))
نظر بده