سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش سه گونه است: کتابی گویا و سنّتی دیرینه و«نمی دانم»[=اقراربه نادانی] . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
بیپرده مثل فریاد
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» با نام او...

بنام انکه در اتاقک کوچک سینه ام صندوقچه ای بنام قلب آفرید تا بتوانم مهر وصمیمت دوستانم را در

 آن جای دهم نشتم و فکر کردم که چه چیزی برایت بنویسم اما چیزی نیافتم به ناچار تک قلبم کوچکم را

شکافتم و از درون آن قطره ی خون با نام سلام همچون پرستوی مهاجر پراواز کنان به سویت عرض می نمایم .

 

در شهری به نام دوستی رشته کوهی است به نام صفا که در این رشته کوه رودی ست به نام وفا که این رود به

 

برکه ای منتهی می شود به نام وداع.

«چون که این دنیا ندارد اعتباری مینویسم  تا بماند یادگاری»

 

به نام آنکه مهرت را در قلبم نهاد

آن زمان که خورشید تابناک بر عرصه گیتی طلوع میکند و آن زمان که کل سرخی بر دامنه کوه شروع به شکفتن میکند من در اینجا با قلبی روشنتر از خورشید و احساسی لطیفتر از گل سرخ می آیم و با تو پیمان دوستی و وفاداری میبندم.به تو ای برتر از دیگران سلامی گرم از اعماق وجودم می فرستم تا همیشه سلامت باشی. غم های جانکاه همچون آتشی گداخته بر پیکرم رخنه کرده و وجودم را ویران کرده است. قطره اشک همچون مروارید از چشمان بهت زده و غمگینم بر روی گونه های زرد و پژمرده ام فرو میریزد و حاکی از اسرار درون شکسته ام است. ناملایمات و گرفتاریها و ناکامیها همچون دشمنان بیرحم اطرافم را احاطه کرده اند. راهی ترسناک و تاریک ‘راهی پر از خار و خاشاک میبینم که باید آنرا با پای برهنه بپیمایم .در این راه حتی چراغی نمی درخشد و شعله فروزانی راه تیره انرا روشن نمیکند . اسمان گرفته اما نمیگرید. ابرهای سیاه که همیشه همچون قلب من تاریک و دلگیرند ‘دیگر نمیبارند تا سبک شوند. دیگر مرغان مهاجر عشق از بالای کلبه ویران من گذر نمیکنند و تنها جغد شومی بر ویرانه های قلبم آواز شر میدهد.

بیا تا باهم یکصدا فریاد برآریم و یکی شویم .. بیا همیشه مال هم باشیم......!!

 

 

 

سلام خدا جونم

 خیلی وقته باهات دو کلوم خصوصی درد و دل نکردم

 خدایا انسانم و خطاکار

 خدایا گناهکارم و رو سیاه اما ...

 بی تو هیچ کسی رو ندارم که یاورم باشه ...

  بنده همان به که ز تقصیر خویش                 عذر به درگاه خدایا آورد

 ور نه سزاوار خداوندیش                         کس نتواند که به جای آورد

 الهی ! شرمندگی من برای تو سودی نیست اما برای من هست

 تو را به شرمندگی من نیاز نیست و مرا هست

 خدایا شرمسارم و پشیمان

 بار الهی در بارگاه ملکوتیت راهم نیست × خود چاره ام ساز که ...

 دست از این بیش که دارد که ما

 زاری از این بیش که دارد که ما

 چاره ما ساز که بی یاوریم

 گر تو برانی به که روی آوریم

 خدایا مرا روزی در عرش جای بود و روزی به فرش و تو همیشه به ملکوتی ناظر

 بار الهی در عرش عشق قدرش ندانستم به فرشم آوردی

 پروردگارا طاقت فرشم نیست و لیاقت عرش هم .

 یا عرشم ببر یا خلاصیم بخش ...

 مرا با غم همنفس ساختی تا ترا شناسم به درگاهت پناه که تنها تو توان چاره سازیم داری ...

 

 

 

 

خدایا... تو مهربانی... آنقدر مهربان که توانایی درک آنرا نداریم....

خدایا... تو زیبایی... زیباتر از آنچه که ذهن ما تصور نماید...

آفریدگار من... تو پاکی... آنقدر پاک که در وصف ما نمی گنجد...

ای یگانه بی همتا... تو دانایی... داناتر از آنچه که فکرش را کنیم...

ای معبود من... تو توانایی... آنقدر توانا که ما بندگانت از وصف آن عاجزیم...

ای عزیز مهربان...  تو بزرگی... آنقدر بزرگ که وصف آن برای ما محال است...

ای نازنین من... تو بخشنده ای... بخشنده ای که نهایتی برای عطایش وجود ندارد...

    خدایا تو مظهر تمامی صفات نیکی و شیطان رانده شده  مظهر جداییها- تاریکی ها- جهالت- محرومیتها و آلودگیهاست .

                                    تو ما را از شرش در پناه خود محفوظ بدار...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سجاد ( یکشنبه 86/7/1 :: ساعت 11:6 صبح )
»» عاشقونه...

برگرد...

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس ازِ یک جستجوی نقره ای
در کوچه های آبی احساس
تورا از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
ومن بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب
ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت
باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره
با مهربانی دانه برمی داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو
تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو
هزاران بار درهر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد!
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام
برگرد !
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم وپرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

بهونه...

 دفتر خاطرات زندگی ام از مشق های دلتنگی عاشقانه ی تو

پرشده است کسی صدایم می زند ومنتنها به احترام دل عاشقت،

کنار خلیج نام عاشقانه ی تو لنگر می اندازم. دل نوشته هایم ،

راز دل پریشانم را رسوا می کنند

و من

آواره ی سرزمین رویاهایم می شوم.

هیچ کس نمی دانست

تو...و تنها تو بهانه ی مشق عشق من بودی.!!

 

رهسپار...

 دست در دستِ بادآزادتر

دست در دستان بارش باران سرد

همچو تابیدنِ خورشید که به سوی این زمین رهسپار است؛

با دنیا دنیا عشق از درونِ خسته ام به سویی تو رهسپارم "با بازوانِ تنها خودم"

با همین پاها که هنوز نای گذر دارند از هر دیاری که بگویی

حتی اگرسرما هر روز بخواهد غوغا کند

حتی اگر پرندگان پایان دهند آواز

و یا دیگر هیچ رزی نماند در باغ

تنها برای دیدن گلهای مریم فراموشکار می شوم

تا به تو رسم ای زیباترین خاطره ی من؛ ای وجودم

چونان که هر لحظه از تو می خوانم

پس آغوشت را به انتظار بگشا.....

 

 شریک...

 

روزی معلم و شاگردی در یک مزرعه پر از گل در زیر درختی نشسته بودند.

 ناگاه شاگرد پرسید: مدتی است که سوالی فکرم را مشغول ساخته است آیا شما میتوانید مرا راهنمایی کنید؟

معلم لبخندی زد و گفت خوشحال خواهم شد اگر بتوانم.

شاگرد گفت چگونه میتوانیم شریک روح و زندگی خود را بیابیم؟؟

آموزگار مدتی فکر کرد و سرانجام گفت: سوال سخت و در عین حال آسانی است. و سپس به مزرعه روبرو اشاره کرد و گفت: همانطور که می بینی در این مزرعه گلهای بسیاری روییده است. شروع به حرکت کن و هرگاه به زیباترین گل رسیدی آنرا بکن و برای من بیاور. اما به یاد داشته باش که اجازه نداری به عقب برگردی همیچنین تنها میتوانی یک گل بکنی . حال برو!

شاگرد حرکت کرد و پس از مدتی برگشت معلم به او گفت: تو باز گشتی اما من گلی در دستهایت نمیبینم؟

شاگرد جواب داد: در مسیر حرکتم گلهای زیادی دیدم. امام با خود فکر کردم شاید بهتر و زیباتر از این گل هم باشد پس به حرکت ادامه دادم و آنگاه زمانی رسید که خود را در پایان راه دیدم و چون گفته بوددید که نباید به عقب بازگردم پس دست خالی بازگشتم.

معلم گفت برای یافتن شریک زندگی هرگز مقایسه نکن و امیدوار نباش که شخص بهتری را می یابی. این تنها وقت تلف کردن است چرا که زمان به عقب باز نمی‌گردد.

 

 ستاره...

  تو تک ستاره ای هستی در آسمان سرد و تاریک دل من‘تو همان فرشته ای هستی که شب ها در خواب

وروزها در بیداری دررویای من به پرواز در می آمد تا به عمق آسمان و رویاهای خود می رسند.

فرشته ی زیبای من تو با نگاه خود شادی رامی آفرینی ومرا دوباره متولد تا دوباره بگویم :دوستت دارم.

 

 خودم...

 اگر لطف آدمی برای رهایی است.اگر نوشتن وازه ها  چراغی فراسوی  دلتنگی است

واگرشما می خوا نید گفتم ونوشتم که بدانید آنچه را که در زندگی کرده ام

نخواستم مثل کسی باشم یا از آن روزگاری که سپری شد تنها خواستم:

در قیل و قال بی امان ثانیه ها خودم باشم...!

 

 

 

 

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سجاد ( یکشنبه 86/7/1 :: ساعت 10:41 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

با نام او...
عاشقونه...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 2
>> مجموع بازدیدها: 24555
» درباره من

بیپرده مثل فریاد
سجاد
خودم و خودم

» آرشیو مطالب
اولین سخن
foroozan
آرشیو 1
آرشیو 2
آرشیو 3
آرشیو 4

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

سلام

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب