بگذار از این روزهای بی تو بگویم. کم کم دارم باور میکنم بی تو باید زندگی کنم و طناب آرزوهایم را از بام آمدنت ببرم .
تو رفتی و من شاعر شدم . چه اهمیتی دارد که شعرهای مرا نمی خواهی یا اصلا مرا نمیخواهی.
تمام ترانه هایم فدای غرورت.
دلم روشن است که یک وقت شاید روز ‘ شاید شب ‘ تو از میان بلور اشکهایم ظهور میکنی .
دلم روشن است که دلت برای دلم تنگ می شود .
میبینی چقدر دلم خوش است به خیالت؟
بگذار بگویم که هنوز از این دل بستگی ساده دل نبریدم .با اینکه مثل روز برایم روشن است که خیال روشن آمدنت را به تاریکی گور خواهم برد